وقتی یک دختر عاشق میشود
دیدار با دوست قدیمی
چندسالی در آن محل همسایه بودیم، یکی دو سالی از اساب کشی ما به شهر جدید میگذشت و من به محله ی قدیمی آمده بودم برای دیدن دوست قدیمی ام، او به شوخ طبعی و پر انرژی بودن معروف بود و حالا اولین باری بود که او را تا این حد غمگین میدیدم، به یاد گذشته نشستیم روی پله های صحن امامزاده، و او گریه میکرد، گفتم: بس کن ببین چقدر سرخ شده ای، مردم تو را ببینند چه فکری میکنند، و او گفت:
نمیدانم چه شد یک هو رخ داد، اوایل انکار میکردم و به روی خودم نمی آوردم اما یک شب ناگهان دیدم اشکهایم جاری شد، نمی دانستم برای چه گریه میکنم فقط میدانستم آتشی در وجودم شعله میگرفت، و دیگر نمیتوانستم خود را گول بزنم پس یک سررسید برداشتم و شروع به نوشتن کردم،
روز اول:
خدای مهربانم من به تو ایمان دارم و هرگز تا به حال برای کسی جز تو سر خم نکردم، اکنون که با تمام سلول هایم عشق را حس میکنم باز هم به رسم همیشه سکوت میکنم و از تو میخواهم مرا به عشقم برسانی چرا که ایمان دارم تو کافی هستی.
و شاید خنده دار به نظر برسد اما برایش وقت هم تایین کردم
من از امشب به مدت یک هفته منتظر میمانم تا تو مهر من را به دل او بیندازی و من ایمان دارم که مرا به خواسته ام می رسانی
و شروع شد…
انتظار سخت بود، آنجا بود که فهمیدم لحظه به لحظه انتظار کشیدن چه دردی دارد،
یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت چند ساعت دیگر یک هفته به سر میرسد؟
روز دوم:
یک روز گذشت، یک روز و یک ساعت دیگر هم طی شد ، چند روز دیگر باقیست تا روز موعود فرا رسد؟
روز سوم
روز چهارم
روز پنجم
روز ششم
و تمام، یک هفته شد آیا امروز به آرزویم خواهم رسید آیا امروز معجزه خواهد شد؟
نه معجزه ای درکار نبود و من محکوم بودم به شمارش لحظاتم.
یک سال گذشت یک سال آرزو یک سال دعا یک سال اشک و بی قراری و هر چه گذشت این آتش شعله ورتر شد و من پیرتر…
وقتی در سیاهچاله ی تنهایی گیر میکنی
به او نگاه کردم راست میگفت، هیچ شباهتی به دوست قدیمی ام نداشت، او پیر شده بود پیر زمانی که برای او به شدت کند میگذشت.
گرچه در میان بغض و اشکهایش صدایش را بهزحمت میشنیدم؛ اما ادامه داد:
آنقدر عاشق او هستم که هر شب با گریه از خدا میخواهم که ما را به هم برساند،
آنقدر عاشق او هستم که هر روز به امام زاده میآیم و دعا میکنم، او پادرمیانی کند و مهر مرا به دلش بیندازد،
آنقدر عاشق او هستم که هر کجا میروم به او فکر میکنم و در ذهن خود مدام با او صحبت میکنم
آنقدر عاشق او هستم که همة اقوام از عشقم باخبر شدهاند، خودم به آنها گفتم که چقدر دوستش دارم.
و آنقدر عاشق او هستم که به این امید صبحها از خواب بیدار میشوم که امروز یک نشانه ببینم، و او مرا ببیند،
منتظر بودم مرا ببیند، اما هیچوقت مرا ندید
هیچوقت…
ترس از ابراز وجود
او نمیدانست بهجای آن همه دعا، آن همه گریه و بهجای رساندن صدایش به تمام دنیا بهغیراز عشقش، باید یاد میگرفت که ابراز وجود کند، باید یاد میگرفت که در قدم اول درگاه خودش یک دختر فوقالعاده ارزشمند باشد تا دیگران نیز بفهمند که چقدر ارزشمند است.
میخواست از غیب به معشوقش الهام شود که بیاید و او را دوست بدارد؛ اما قانون دنیا اینطور نیست،
و خدا نه که بندهاش را به حال خود رها کرده باشد، نه…
او صبور است و همانطور که همیشه همراهمان است صبوری میکند تا ببیند تو بهعنوان یک انسان ارزشمند چهطور مشکلاتت را حل میکنی، برای او کاری ندارد تمام موانع را از سر راه بردارد؛ اما قرار این است تو خودی نشان دهی و تو از قدرت پنهانیات آگاه شوی.
باورهای نادرست
مشکل باورها و تعصبهای نادرست بود باورهایی که عشق زن به مرد را نکوهش میکرد و چه زنهایی که در سکوت و آتش عشق خود سوختند و به زبان نیاوردند مبادا مردم آنها را قضاوت کنند، مشکل چسبیدن به باورهاییست که محیط به آدمها تحمیل میکند و من در مسیر رشد خود وظیفه دارم باورهای نادرست را شناسایی کنم و خود را از بند اسارت آنها برهانم
داستان به اینجا ختم نشد، پس از گذشت زمانی که یکعمر طول کشید آتش عشق چنان شعله گرفت که دوستم تصمیم گرفت پا روی اعتقاداتش بگذارد و به معشوق خود رازش را فاش کند و میدانید چه شد
معشوقی که تمام این مدت از همه چیز بیخبر بود، او که از رنجهایی که دوستم میکشید حتی یکلحظه را هم ندیده بود و درد لحظهلحظه انتظار را نمیفهمید بهسادگی او را رد کرد و تمام دنیا روی سر دوستم آوار شد.
آنجا احساس کرد تمام شد و دیگر هیچچیز این دنیا را نمیخواهد اما…
رهایی
دقیقاً چند روز بعد از سوگواری دوباره زنده شد، اهدافش را از سر گرفت دوباره همان دختر شاد و پر انرژی شد و از قفس تنهایی و انتظارش بیرون آمد انگار تازه میفهمید لحظهها میتوانند لذتبخش باشند و میتواند زندگی کند در لحظههایی که دیگر شکنجههای انتظار نبودند.
اکنون سالها از آن شکست میگذرد و دوست من یک همسر مهربان و دو فرزند زیبا دارد و یکی از مهمترین اساتید دانشگاه شهرشان است، او همة این خوشبختی را مدیون آن شکست میداند و مدیون اینکه آن روز روی باور نادرستش پا گذاشت و با آنچه میترسید روبرو شد، او به دل ترسهایش زد و اتفاقاً آنچه از آن میترسید به سرش آمد؛ اما دنیا در آن لحظه تمام نشد و او ادامه داد تا خوشبختی را در آغوش کشید.
به امید روزی که همه قفس ترس و باورهای نادرستشان را بشکنند و به امید خوشبختی همة شما.
الهام کیانی.
دیدگاهتان را بنویسید