برداشتی از کتاب اسب سیاه
موفقیت سازگار با عرف
یکعمر تلاش کردم برای اینکه به بقیه برسم و سازگار با عرف بشم. تلاش برای رسیدن به موفقیتی که مسیر مشخصی داشت مسیری که جامعه به من آموخته بود و تقلای من در این مسیر استاندارد نهتنها نتیجهای نداشت؛ بلکه هر روز من را دورتر و دورافتادهتر میکرد.
بهراستی مسیر موفقیت به درد همه میخورد؟
در دنیایی که پر از آدمهای متفاوته! درسته یک مسیر مشخص موفقیت؟
استعداد همه در حلکردن معماهای مسیر به یک میزانه؟
همه به یک میزان جزئیات و موانع مسیر رو می بینن و شناسایی می کنن؟
همه به یک زمان مشخص برای پیمودن مسیر احتیاج دارن؟
همه با درصدی مشابه گوشبهزنگ هشدارها و اعلانهای مسیر هستن؟
معلومه که نه…
تحقیقات ثابت کرده حتی دوقلوهای همسان هم در قابلیتها و توانمندیهایشان کاملاً مشابه نیستن.
پس چرا فکر میکنیم مسیر موفقیت تنها یک مسیر مشخصه؟
مسیر استاندارد
مسیر استانداردی که جامعه در ذهن هر پدر و مادری نهادینه میکند تا آنها نیز در روندی موروثی آن قواعد و قوانین مشخص را به فرزندانشان انتقال دهند که آهای بچه شبیه بچة مردم باش تا موفق شوی، همان آییننامه ای که میگوید: یا ایهاالناس این مسیر موفقیت است از آن تخطی نکنید که مفلوک و ناکام میشوید.
و اصلاً چرا میزان آدمهای موفق اینقدر کم است، مگر آدمها مسیر را نمیدانند پس دیگر چه میخواهند چرا موفق نمیشوند؟
اصلاً موفقیت یعنی چه؟ به چه کسی میگویند موفق؟
موفقیت یعنی کامیابی شخصی و حس پیروزیای که از دل خودمان برآمده.
شاید اطرافتان دیده باشید افرادی را که موقعیتهای اجتماعی خوبی دارند، رفاه و اوضاع مالی خوبی دارند، شغلهای خوبی دارند؛ اما احساس خوشبختی نمیکنند دلیل اصلی این پدیده چیزی نیست جز اینکه آنها احتمالاً مسیر استاندارد رسیدن به موفقیت را طی کردهاند و نه مسیر خودشان را!
آنها بسته به شرایطی که برایشان مهیا بود اعم از خانوادة حامی، سهمیة خاصی، پول، اعتبار و یا حتی تلاش بیوقفه و شبانهروزی خودشان توانستند در مسیر اقلیتی قرار بگیرند و آن را طی کنند؛ اما در نهایت پس از یک سفر طولانی برای رسیدن به مقصد همچنان احساسی از کامیابی ندارند.
در این مقاله قصد دارم با دیدی که شایستة مغز انسان این عصر باشد و با نگاهی به خلاصهای از کتاب اسب سیاه در مورد مسیرهای بینهایت موفقیت شخصی صحبت کنم.
و کمکی کرده باشم برای شکستن بتهایی که یکعمر بر ناخودآگاه ما خدایی میکند همان بتهای دروغینی که نظام استاندارد به همه ارائه میدهد.
اعتراف میکنم
من الهام کیانی طلب بخشش میکنم از سرکار خانم الهام کیانی.
بله از خودم.
بهخاطر فشار زیادی که سالیان دراز بهخاطر عدم آگاهی به روح و روانش وارد کردم.
بهخاطر اینکه نتوانستم از مسیر مستقیم موفقیت عبور کنم و شروع کردم به سرزنش خود و هیچگاه از خود نپرسیدم شاید این مسیر، مسیر من نیست.
به خاطر اینکه چسبیدم به قوانینی که برای من کارآمد نبود و جرئت تخطی از این قوانین را نداشتم.
مثلا آن روزهای دبیرستان:
ـ به زهرا همکلاسیام گفتم خداییش انصاف نیست برای کتابی با این حجم فقط دو روز فرصت گذاشتن من حتی یکسومش رو هم نرسیدم بخونم و زهرا میگفت: نه بابا چه خبره در همین دو روزی که برای امتحان فرصت بود من دو بار از روی کتاب خوندم. و من مطمئن میشدم مشکل از خود من است و خودم رو سرزنش میکردم.
ـ در ورزش زهرا خیلی سرعتی بود، هر چه میکردم به گردپای او هم نمیرسیدم؛ اما تکنیکها را نمیدانست قاپیدن توپ بسکتبال زمانی که بازیکن تیم حریف قصد داشت توپ را به همتیمیاش پاس دهد را بلد نبود.
در زمین مسابقه من چند حرکت بعدی حریف را پیشبینی میکردم؛ اما او نه.
ـ هوش ریاضی او بالاتر بود؛ اما هوش فضایی من میچربید، هندسه و ریاضیات برایش شیرینتر از عسل بود، سر کلاس دستش را بالا میبرد میگفت ببخشید خانوم کوییز نمیگیرید و من و دیگر همکلاسیها فقط بهخاطر حضور معلم فحش کشش نمیکردیم… گرچه همین زهرا سر امتحان ادبیات مثل جوجه رنگیهایی که تا مردنشان فقط یک ساعت دیگر باقیست با نگاهی مضطرب به من التماس میکرد کمکش کنم.
من و او خیلی تفاوت داشتیم؛ اما هیچکدام از دیگری باهوشتر نبودیم
آنچه مشخص بود و من نمیدانستم فقط یک چیز بود ما دوتا آدم متفاوت بودیم با توانمندیهای متفاوت.
طرزفکر استاندارد اما این را قبول ندارد از نظر او همه باید در یکزمان مشخص برای امتحان حاضر شوند، همه باید دانشگاه بروند، این تعداد کتاب را بخوانند، با این شیوة آموزش، و مدرک بگیرند، همه باید یک هدف را انتخاب کنند، سختکار کنند و سالیان سال در این مسیر متعهد بمانند تا به موفقیت برسند. اولین و مهمترین ایراد طرز فکر استاندارد این است که فردیت شما را نادیده میگیرد.
نمودار زیگزاگی هوش
در این طرز فکر جایی برای سنجیدن استعدادهای متفاوت ندارد چیزی که میطلبد این است که همه را در یک دیگ بجوشاند و یک عدد یکتا به دست بدهد و بگوید این نمرة هوش شماست. تو خنگی، او متوسط است و دیگری نابغه، حالآنکه نمودار واقعی هوش انسانها بههیچوجه یک نمودار خطی و یکبعدی نیست؛ بلکه نمودار خصوصیات زیگزاگی کیفیتی انسانی است که از چند بعد تشکیل شده و اثبات میکند همة آدمها و نه فقط آدمهای خاص میتوانند استعداد داشته باشند.
نمودار خصوصیات زیگزاگی مفهوم زیر بنایی تنوع موفقیت انسانهاست. یعنی همان تفکر اسب سیاه.
تفکر اسب سیاه
اسب سیاه نماد کسیست که هیچکس گمان به بردنش نمیکند، هیچکس توجهی به او ندارد و ناگاه از مسیری بیراهه میرسد و برنده میشود. مسیری که هیچکدام از استانداردهای موفقیت را نداشته است و تنها یک ویژگی منحصربهفرد دارد اینکه آن مسیر، مسیر شخصیسازیشدة همان فرد است.
آن مسیر، مسیر خود خود اوست.
نویسندگان کتاب اسب سیاه “تاد رز و اگی اگاس” رسیدن به موفقیت و کامیابی را از مسیری کاملاً متفاوت به ما نشان میدهند. مسیری پر از حس هیجان و امیدواری.
در روزگار حاضر فرمول دیگری هم برای موفقیت وجود دارد. دیگر لازم نیست همة عمر کاریتان را پای یک شرکت بریزید، الان زمانه ایست که تا پیش از بازنشستگی امکان ده با تغییر شغل دارید.
و همة اینها ریشه در یک اندیشه خاص دارد و آن هم اهمیت فردیت است. در نگرش اسب سیاه موفقیت شخصی میتواند در دسترس همه باشد و امتیازی منحصر به یک گروه نخبه نیست.
چطور مسیر شخصی موفقیت خودم را پیدا کنم:
میگفت: نگاه کردم توی آینه و گفتم این دیگه کیه نمیدونستم کیام ـ با اینکه به مقصد رسیده بود، دلش جای دیگری بود، و هر چیزی بود جز کامیاب.
زندگیکردن بر پایة دریافت دیگران از مفهوم موفقیت بود که او را به چنین جایی رسانده بود.
هر کسی در هر جایی برای رسیدن به هدف و موفقیتی که برایش کامیابی به همراه داشته باشد باید از این مسیر راه برود. کامیابی به معنای داشتن حس غرور و رضایت در کنار بهرمندی.
عنصر اول شناخت خردهانگیزهها
خردهانگیزههای شما نمایندة بخشهایی از هستة هویتتان هستند.
وقتی کاری را میکنید که در راستای دلتان و انگیزههایتان قرار دارد، راه برایتان آسان و لذتبخش میشود. تشخیص اینکه چه چیزی در دل شما انگیزه ایجاد انگیزه میکند کار ساده ایست و هر کس میتواند بفهمد چه چیزی همة جانش را به آتش میکشد؛ اما نکتة مهم مهندسی خردهانگیزههایتان است که بردباری و تلاش بیشتری میطلبد.
مهندسی ذوق و انگیزهها سخته اما به دردسرش میارزد
مطمئناً در گذر زمان انگیزههای شما تغییر میکند و مهندسی ذوق در خلاصهترین تعریف یعنی اینکه بتوانید باگذشت زمان انگیزههای خود را با شرایط و تغییرات وقف دهید و همچنان آن آتش درونی را حفظ کنید.
عنصر دوم انتخابهایتان را بشناسید
اگر حق انتخابی داشته باشید مطمئناً انتخابهایی را میکنید که در دایرة نیازها و خواستههای شخصیتان باشد و متناسب با خود خودتان. دانستههای شما نسبت به خودتان بیشتر از آنیست که هر کسی بداند و این دانش قدرتمندیست که شما را به سمت موفقیت شخصی خودتان پیش میبرد
مشکل اینجاست که در مسیر استاندارد انتخابهایی که به شما ارائه میشود محدود است در حقیقت شما حق انتخاب ندارید فقط میتوانید از میان گزینههایی که آنها بر حسب منافع خودشان طراحی کردهاند یک مورد را گزینش کنید. انگار یکی از پیش برایتان انتخابهای اصلی را کرده و شما فقط دستبردهاید توی ظرف شکلات یک نفر و یکی را برداشتهاید. شاید یکی از مهمترین توهمات عهدنامه استاندارد این است که در سر همه انداخته است که مسیر مستقیم امنترین راه برای رسیدن به موفقیت است.
و در نگرش اسب سیاه اولویت با شماست انتخابها نامحدود است و این خود شما هستید که تصمیم میگیرید از مسیر مشخص بروید یا بزنید به دل بیراهه
و مهمترین نکته در انتخابهای یک اسب سیاه این مورد است که یک اسب سیاه به شانس و اقبال اکتفا نمیکند درسته از بیراهه میرود؛ اما ریسک نمیکند او تناسب میبندد و موفقیت و کامیابی را نه از راه پذیرش و انتخاب ریسکهای نامعقول که از راه پذیرفتن قدرت تناسب به دست میآورد.
حتی وقتی گزینههایتان خوب است و بهویژه وقتی خیلی خوب است باز تفکر اسب سیاه به شما توصیه میکند آنی را بردارید که بیشتر با شما تناسب دارد.
اسبهای سیاه در پی ذوق خودشان نمیافتند، بلکه با درک و فهم آن را مدیریت و مهندسی میکنند.
عنصر سوم استراتژی خود را شناسید
در طرز فکر اسب سیاه استراتژی یعنی روشی برای بهترشدن. بهترین راهکار پیش خود شماست، پس استراتژیهایتان را بشناسید.
نهادهای استاندارد یک استراتژی یگانه را گرفتهاند و آن را به همه تعمیم دادهاند و اسمش را گذاشتهاند “بهترین راه”
با این راهبرد قطعاً زندگی مدیران و رهبران نهاد آسانتر هم میشود؛ چون دیگر آنها مجبور نیستند برای سردرآوردن از قدرتهای فردی هرکسی و سازگار کردن نظامهای نهادینه با آنها تلاشی بکنند. عوضش خیلی ساده میگویند یا این کار را بکن یا بزن به چاک.
شاید آسیبزنندهترین حالت زمانی باشد که نهادی اصرار دارد استراتژیای را در پیش بگیرید که اصلاً با شما تناسبی ندارد. در این موقعیت تقلای بینتیجة شما را توبیخ میکند و میگویند کاستی شما به دلیل کمبود استعداد است.
در عرصة استانداردسازی، برگزیدن استراتژی همان ماندن در مسیر است و جای چندانی برای آزمونوخطا ندارد؛ اما در طرز فکر اسب سیاه برگزیدن استراتژی نوعی فرایند آزمونوخطا است. کار اسب سیاه پریدن از سر این استراتژی به استراتژی دیگر است و همین به چشم همه بیانضباطی و دم دمی بودن میآید.
عنصر چهارم بیاعتنایی به مقصد
فرمول استاندارد به شما دستور میدهد که از آغاز مقصد را بدانید از طرفی طرز فکر اسب سیاه به شما توصیه میکند که اصلاً کاری به کار مقصد نداشته باشید
در طرز فکر اسب سیاه زمان نسبیست، زمان لزوماً شما را بهسوی موفقیت نمیبرد. انتخابهای شماست که حرکت در راه موفقیت را تداوم میبخشد نه صدای تیکتیک ساعت
نادیدهگرفتن مقصد به ما یاد میدهد به فرصتهای موجود توجه داشته باشیم و چشم بر پایان راه ببندیم
فرض کنید میخواهید ده سال آینده فلان شغل را داشته باشید و در مسیر نهادینه برای رسیدن به آن تلاش میکنید. تعهد زودهنگام به یک شغل محکوم به شکست است، چون یکی از مهمترین جنبههای حقیقت را نادیده گرفتهاید: “ضرورت تغییر”
رسیدن به هدف نیاز به مهندسی هدف دارد، مهندسی هدف نیازمند افزایش سازگاری میان خردهانگیزهها و فرصتی است که آن را برگزیدهاید؛ بنابراین در مسیر رفتن به شغلی که جایی در آیندة دور نشسته است به دو مشکل بزرگ برمیخوریم اول اینکه وقتی سرانجام به همان جای دوردست رسیدید شاید درک شما از خردهانگیزههایتان دگرگون شده باشد، و دوم اینکه شاید خود آن فرصت هم تغییر کرده باشد
هرچه هدف دورتر باشد این امکان هم بیشتر خواهد بود که در زمان رسیدن به مقصد درک شما از فردیت دگرگون شده باشد.
اسبهای سیاه به ما یاد میدهند که شما میتوانید بدون داشتن مقصد به موفقیت برسید فقط نکته این است که باید خودتان را بشناسید.
شاید اسب سیاه اعتنایی به مقصد نداشته باشد؛ ولی هدف را نادیده نمیانگارد. هدف زادة انتخاب فعالانه است؛ اما مقصد اندیشة فرد دیگریست.
بعض از جملههای دوستداشتنی کتاب:
* هیچوقت یه ذره هم احساس غرور نمیکردم تا اینکه زدم به بیراهه.
* وقتی همة خردهانگیزههای خود را در کار بگیرید، انگار سفت و محکم سر جا بلند شدهاید و در گوش دنیا فریاد زدهاید “این دیگه خود خودمم”
* من واینستادم دست تکون بدم. خودم پیاده راه افتادم ـ البته سوارمون کردن ولی این کمک رو واسه این گرفتیم که یکی دیده ما داریم راه میریم و همة آدمها دوست دارن حرکت دیگران رو ببینن. هیچکی دوست نداره کسی رو ببینه که همینجوری وایساده و هی دست تکون میده.
* ماهی گندهای بودم توی یه تنگ آب کوچک. دلم میخواست توی اقیانوس شنا کنم
* وقتی دلت بخواد کاری رو که دوست داری انجام بدی، معمولاً خیلی هم توش موفق میشی.
* هر بار که دست به عملی درستوحسابی میزنید انگار به دنیا میگویید: “من می خوام برم این طرفی”
* مغز ما برای دریافت نقاط قوتمان طراحی نشده ـ تشخیص نقاط قوت نه از راه اندیشیدن در خود که تنها از راه عمل ممکن است.
* هر بار که بر اساس خردهانگیزههایتان دست به انتخاب میزنید، انگار اعلام میکنید “این منم”
و هر بار که استراتژی جدیدی را برمیگزینید ادعای چشمگیرتری مطرح میکنید: “بعدازاین می خوام این کار رو بکنم”
*زمان را رها کنید ـ زمان استاندارد به توان دستیابی شما به موفقیت آسیب میزند، چون وقتی از ماشین زمان نهادینه عقب بمانید دیگر امید را از شما میگیرد.
*در کارهایی که برایتان بیشترین اهمیت را دارند بهتر شوید. این نسخه ایست که اسب سیاه برای موفقیت شخصی شما پیچیده.
*جاده خاکی همیشه به جایی میرسد و بیهدف نیست. فقط مسیر سرراست را نمیرود.
*بیایید کاری را که آغاز کردهایم تمامش کنیم.
دیدگاهتان را بنویسید