یک جای کار میلنگد
یک جای کار میلنگد
وقتی عزتنفس و اعتمادبهنفست لنگ میزند دیگر فرقی نمیکند کجا باشی و در چه زمانی] همیشه ناراحتی
مثل کودکی که دوستانش او را برای گروه بازی خود انتخاب نمیکنند، مثل نوجوانی که در تمرینات ورزشی در خلوت خود بی رقیب و عالیست، اما در مسابقات بهتر است به او بازی داده نشود از بس گند میزند، مثل جوانیکه احساس میکند نمی تواند پارتنری پیدا کند و به اصطلاح هیچ کسی او را نمی خواهد و همسری که مدام گله دارد شریک عاطفی اش او را نمی بیند و بود و نبودش در این خانه فرقی نمیکند.
بله، اعتماد به نفس و عزت نفس که نباشد در محیط کار به تو بی احترامی میشود، غریبه ها به تو بدی میکنند، آشنایان از تو سوء استفاده میکنند و حتی نزدیکترین افراد زندگی ات و در خانه به تو بی مهری میکنند و در تمام این موارد، یک سوال بزرگ ذهن تورا مشغول میکند: مگر من چه بدی ای به دنیا کرده ام که اینگونه با من سر نازسازگاری دارد ؟
از ماست که بر ماست
در مسیر آگاهی و رشد فهمیدم که مشکل از دنیا و آدم ها نیست، مشکل از درون من و باور من نسبت به خودم سرچشمه میگیرد. تمام بی مهری ها و نامهربانی ها و نادیده گرفتن هایی که دنیا به من روا داشته را ابتدا خودم در ناخودآگاهم به خود کرده ام.
” از ماست که بر ماست ”
زمان کشف این حقیقت احساس عجیبی داشتم نمیدانستم باید غمگین باشم و حسرت بخورم برای عمر گرانی که اینگونه گذشت یا نه باید شاد باشم و پرغرور که از این به بعد را خواهم زیست…
در هر حال من دومی را انتخاب کردم چون گذشته را نمیشود برگرداند اما اکنون میتوانم عمیقا لبخند بزنم و ارزش خود را به دنیا نشان دهم و به قول مولانا
” مقصود این شد جهان را تغییر دهم، خود را تغییر دادم جهان نیز تغییر یافت. ”
اکنون وسط مشاوره ها نه تنها خود گذشته ام را میبینم بلکه مدام تلاش میکنم تا خود امروزی ام را تکثیر کنم. هیچ چیز لذت بخش تر از این نیست که شادی و اعتماد به نفس را خلق کنی و به یک فرد بفهمانی چقدر توانایی دارد و او را با خودش آشتی دهی.
قدم به دنیای آزادتر که میگذاری زیبا تر می شوی، جوان تر میشوی و احساس میکنی ساعت عمر تو برعکس میچرخد انگار با گذشت هر دقیقه تو جوانتر و پرشورتر میشوی، عجیب است و اگر خودم این را حس نمیکردم شاید نمیتوانستم باورش کنم، وقتی خودت را دوست داری و خودت را ارزشمند میبینی خواستگار پیدا میکنی، در هر زمینه ای دیگران خواستار تو میشوند، برای دوستی و معاشرت با تو تلاش میکنند و هرکس به نحوی تو را می خواهد و سر تو دعوا میشود، اینجاست که شاعر می فرماید: ” بین این خواستگارا کی میشه دوماد ایشالا ”
آقای پنجاه ساله ای در اینستاگرامم دایرکت داد و درخواست مشاوره داشت، میگفت با خانومی آشنا شده و قصد ازدواج دارد، وقتی بیشتر صحبت کردیم متوجه شدم حدود دو سال از آشنایی اش با این خانم میگذرد و تمام این دوسال عمیقا او را دوست داشته است، اما هرگز به ازدواج فکر نمیکرد. از او دلیلش را پرسیدم و او گفت: “باور به اینکه در این سن نمی توانم از نو شروع کنم و دیر شده.” پرسیدم پس چه شد که اکنون مقدمات ازدواج را می چینی گفت از زمانی که قدم در دنیای اعتمادبهنفس گذاشته ام هر روز از سنم جوانتر میشوم و این را مدیون دوره های رایگان شما هستم…
اینجا همان جایی ست که تو دوباره متولد میشوی همان لحظه ای که به تو ثابت میشود رنجی که در گذشته چشیدی آرام آرام تبدیل به گنجی شد که تو را ثروتمندترین مهم ترین و خواستنی ترین آدم زمانه میکند.
گدازه های خود کم بینی
وقتی احساس خودکمبینی داری و خودت را مهم نمیدانی ناخودآگاه تمام متعلقاتت را هم کم و بی ارزش می بینی، باور تو این است که مهم نیستی پس دانشگاهی که درآن درس می خوانی هم دانشگاه مهمی نیست، پس محله یا شهری که درآن زندگی میکنی هم بی ارزش است، گوشی موبایلت باعث خجالت است، سلیقه ی تو معلوم است که به خوبی سلیقه ی دیگران نمی شود، چیدمان خانه ات هم، همان خانه ای که با احساس و ذوق چیده ای در مقایسه با دیگران حتما برچسب کم بودن و کافی نبودن و مایه ی خجالت بودن خواهد خورد زمانیکه تو مدام با اعتقاد به بی ارزشی روزگار میگذرانی
و تمام اینها را باز میشود گوشه ای چید و بی خیالشان شد اما نکته ی مهمی که اکنون می خواهم آن را به چالش بکشم این مورد است تو زمانیکه احساس خودکمبینی داری، زمانیکه عزتنفس پایینی داری در تفکر خویش کوچک و حقیری پس:
“فرزند تو هم حقیر است، همسر تو هم مهم نیست…”
و این آسیب جبران ناپذیریست که تو به زندگی ات می زنی و خطرناک ترین نوع میراثی ست که یک والد به واسطه ی عزت نفس پایین برای فرزندش باقی میگذارد
و تو چه میدانی که از کدام ناحیه آسیب می خوری وقتی کمبود عزت نفس را مهم نمی دانی…
می فهمی یک جای کار ایراد دارد، خیلی تمایل نداری در کنار همسرت دیده شوی، نگران هستی در فلان میهمانی سوالی از او بپرسند و او پاسخی نادرست دهد، خجالت میکشی دیگران بفهمند همسرت لحجه ی خاصی دارد، نمی خواهی شغلش را کسی بداند و همه ی اینها در حالیست که در همان میهمانی همسر دوستت یک راننده ی ساده است، اما محترم و مهم، لحجه ی فلان دکتر آنقدر غلیظ است که متوجه صحبت او نمی شوید و مجبور هستید مدام بپرسید معذرت می خوام چی؟ اما همچنان مهم و محترم است، یا دیگری با یک جمله ی شیک از شما اجازه میگیرد تا سیگارش را روشن کند در همان جمع با راحتی تمام دود های حلقه حلقه بیرون دهد و همچنان مهم و محترم باشد و تو ناگهان به خودت می آیی که چرا زمانیکه همسرت از تو پرسید میتوانم قلیان بکشم یا نه، با عصبانیت فریاد زدی میخواهی آبروی من را ببری؟
غم انگیز اما واقعی ست من امروز در مسیر رشد و آگاهی شجاعانه اعتراف میکنم بارها و بارها همسرم را کوچک کردم، بارها و بارها او را مقصر دانستم و او را سرزنش میکردم به خاطر رفتارهایی که خیلی معمولی بود و رفتارهای قالب اکثر مردان به حساب می آمد و من نمی دانستم مشکل رفتارهای معمولی و انسانی همسرم نیست، بلکه مشکل احساس خود کم بینی من است که متعلقات من را هم درهاله ی تاریک خود پوشانده است.
هرگز نمی خواهم خودم را به واسطه ی اشتباهم سرزنش کنم من اکنون در قله ی خوشبختی ام به واسطه ی عزتنفس عمیقی که بدست آوردم آموخته ام، اشتباهاتم را دوست بدارم و آنها را پله های پیشرفت و آگاهی ام کنم و با غرور و احساس افتخار به دنیا ثابت کنم که ” من آن کسی بودم که تغییر ایجاد کردم. ”
انفجار
تصور کنید چه قدر وحشتناک بود، برای منی که بزرگترین ارزشم آرامش و موفقیت فرزندم بود، این باور که بخواهم در مورد فرزندم نیز نا خواسته این احساس را داشته باشم. دقیقا همان روزها بود که حس کردم چیزی با ارزش هایم نمی خواند گویی منناکافی نمی توانست باور کند فرزندش هم کافی نیست. وجنگی در درون من به وقوع پیوست جنگی عظیم میان نیروی مادری ام با نیروی باورهای اشتباهم….
تو یک تصمیم در حد مرگو زندگی گرفته ای تصمیم به اصلاح خود و این تصمیم انگیزه های فوق مهم را میطلبد انگیزه ای که کمک کند در این جنگ عظیم دوام بیاوری، فرزند من همان انگیزه ی فوق بشری بود که کمک کرد تا زنده بمانم و خود را تغییر دهم.
«یک کودک، یک معلم، یک کتاب و یک قلم می توانند جهان را تغییر دهند.»
ریک وارن
تازه به دنیا آمده بود و احساس عجیبی داشتم انگار سالها بود او را می شناختم برایم آشنا میزد، خیلی آشنا…
وقتی برای اولین بار با چشمان مشکی و براقش به چشمهایم خیره شد، دلم لرزید او مرا منبع آرامش و امنیتش میدانست در آغوش من خوشبختی را حس میکرد و من برایش امن ترین آدم دنیا بودم… او به کوه و پشتو پناهش خیره شده بود و نا گهان در وجودم انفجاری رخ داد.
یک سوال بزرگ در ذهنم منفجر شد…
” من قرار است چه مادری باشم و او در آینده چه تعریفی از من خواهد داشت؟ ”
وقتی بی چارگی ها و ضعف ها و ناله های من را درک کند چه فکری با خودش میکند؟ آیا هنوز هم در کنارم خوشبختی را حس میکند؟ آیا هنوز هم آغوش من را امن ترین جای دنیا تصور میکند؟ آیا مرا به حساب می آورد؟
آیا به من افتخار خواهد کرد یا نه…. می فهمد تمام آن منبع اعتماد و آرامشش » یک بخت برگشته ی افسرده و ضعیف بود.
نه این چیزی نبود که من بخواهم…
پل هایی که باید خراب کنی
فرزندم همان انگیزه ی فولادینی بود که کمک کرد تمام خود را ویران کنم تمام پل های پشت سرم را تخریب کنم و از نو بسازم، من مادری نبودم که با کم و کافی نبودن فرزندم کنار بیایم پس با تفکرات کهنه ای به قدمت سی سال جنگیدم تا مادری باشم که در آینده فرزندم به من افتخار کند و نه مادری که آسیب های کودکی، نوجوانی و جوانی اش را در یک چمدان بگذارد و تقدیم او کند، جرقه ی حرکت به سمت آگاهی من به دنبال مادرانگی ام رخ داد و به همین دلیل شعارم را اینگونه انتخاب کردم که:
” من مادرانه پای اعتمادبهنفستان ایستاده ام. “
هنوز تصویر گوسفندی که سرش را میبرند، تصویر همان خون هایی که تا آسمان فوران میکرد و تصویر تقلای بی حدش برای نمردن جلوی چشمان من است این همان حالت زندگی من است در روزهایی که تصمیم گرفتم گوسفند باور های اشتباهم را سر ببرم و زندگی ام را آنگونه که می خواهم بسازم.
سخت بود خیلی سخت، اما ارزشش را داشت. خیلی داشت…
«هیچ چیز به اندازه یک تغییر بزرگ و ناگهانی برای ذهن انسان دردناک نیست.»
مری شلی
و کلام آخر اینکه
بی نظیر ترین حس دنیا زمانیست که تو نقطه ضعفت را به نقطه ی قوتت تبدیل میکنی و این راز رسیدن به اعتماد به نفس راسخ و خدشه ناپذیر است.
از نقطه ضعف هایت خجالت نکش، آنها را پنهان نکن و اتفاقا بزن به دل همان نقطه ضعف ها و گوهر وجودت را بیاب تا بتوانی باور کنی که گونه ی انسان تا چه اندازه قوی و بی بدیل است ما انسانها اگر صد بار دیگر هم زندگی کنیم باز توانایی آن را در وجودمان داریم که مثل یک ابر قدرت زندگی کنیم ” فقط کافیست آن را باور کنیم “
دیدگاهتان را بنویسید