معجزه اعتماد به نفس
معجزة اعتمادبهنفس
روزگار سختی بود مشکلات خانوادگی هرچه تحمل میکردی بزرگتر و قویتر میشد، و من ضعیفتر و درماندهتر، به جان جدم که سوختن و ساختنی نبود، فقط سوختن بود…
بهشدت بیپول بودم و احساس پوچی میکردم، مهارت خیاطی را آموخته بودم؛ اما به همان دلیل مشخص نداشتن اعتمادبهنفس و ترس از خرابکردن لباس مردم جرئت نمیکردم کاری را شروع کنم، یک روز با چشمانی پر از اشک و قلبی شکسته رفتم خانة همسایه پایینی و شروع کردم به درددلکردن با خانم مهربان همسایه، وقتی خوب صحبت کردم و او خوب گوش داد کمی آرامتر شدم و او گفت الهام چرا خیاطی نمیکنی؟ من نمونه کارهایت را دیدهام، کارت عالی است چرا از هنرت کسب درآمد نمیکنی؟
هان؟ خواهرم هم همین را میگوید؛ اما نمیدانم.
شاید وقتش بود که برای حال خودم کاری کنم.
آنجا بود که تصمیم گرفتم قدم بگذارم به دل ترسهایم، اولین روزهایی که شروع کردم به کار فقط میخواستم یک پولتوجیبی مختصری داشته باشم تا بتوانم کرایه تاکسی تا خانه مادرم را بدهم یا اینکه اگر پسرم از من یک خوراکی خواست بتوانم برایش بخرم و مجبور نشوم به او بگویم ندارم…
بترسید، بلرزید اما انجامش دهید
کمی که گذشت خانم صابری از معتمدین محل یک صندوق قرضالحسنه راه انداخت و از همه خواست در صورت امکان شرکت کنند مبلغ قسط فقط ماهی صدهزار تومان بود؛ اما با ترسولرز تصمیم گرفتم شرکت کنم. از خودم پرسیدم الهام چطور میخواهی آن پول را بدهی بلافاصله جواب دادم. دارم کار میکنم، خدا هم بزرگ است. البته چه کاری؟ در آن محلی که ما زندگی میکردیم همه خیاط شخصی خودشان را داشتند و هیچکس به من تازهکار نیازی نداشت مشتریانم بهشدت کم بودند؛ اما آن قسط حتی یکبار هم عقب نیفتاد واقعاً خدا بزرگ بود.
یکی دو ماه گذشت و من همچنان منتظر بودم مشتریانم زیاد شوند وقتی دیدم اطرافیانم خیاطهای خودشان را دارند تصمیم گرفتم کاری را انجام دهم که رقیبی نداشته باشم، با راهنماییهای دخترعمة نازنین و همیشه همراهم ناهید یک دوره آموزش کاور مبلمان و وسایل منزل را در اینستاگرام خریدم و با ترسی وحشتناکتر هجوم بردم به سمت کاری که این بار اگر خرابکاری میکردم باید ده برابر پول دوخت یک لباس را پرداخت میکردم… ترسناک بود اما کاری نبود که الهام از پسش برنیاید… کار دوخت کاور مبل با چرخ خانگی خیلی سخت بود و طاقتفرسا اما نسبت به دوخت لباس پول بیشتری برایم داشت رفتهرفته آوازة کار تمیز و خوب من در همهجا پیچید و مشتریانم زیاد شدند و من یک وام دیگر هم ثبتنام کردم… کلی دورههای روانشناسی و خانواده خریدم و متوجه اشتباهات خودم شدم و یاد گرفتم در مقابل اشتباهات همسرم چه کنم، مشکلات خانه را یکی پس از دیگری حل کردم و خوشبختی داشت رخ مینمود.
مهارتی که آموخته بودم و به کار گرفته بودم نهتنها اعتمادبهنفس من را بالا و بالاتر میبرد بلکه دید همسرم و دیگران را هم نسبت به من تغییر داده بود، اکنون من مهمتر، آدمحسابیتر و قابلاعتمادتر بودم. البته تغییر به این سادگیها هم نبود و من پوستم کنده شد تا به خودم و دیگران ثابت کنم که از پسش برمیآیم
خودم خبر نداشتم؛ اما انگار چیزی در من فرق کرده بود. من آن روز پول کرایه تاکسی تا خانه مادرم را داشتم پول خرید کیک و بیسکویت برای پسرم را نیز داشتم حتی برای خودم پساندازهای کوچک میکردم اما…
چیزی در ذهن من میگفت سهم من بیش از اینهاست. رؤیای زدن یک مزون به سرم افتاده بود و من درحالیکه یک چرخخیاطی درستوحسابی هم نداشتم میخواستم مزون بزنم و بهترین شروع، شروع از اینستاگرام بود.
پیج مزون را زدم و برای بالابردن پیج در یک دورهفروش ثبتنام کردم. من مصمم برای توسعه کار تولید و خیاطی دوره را آغاز کردم؛ اما انگار سرنوشت برایم خواب دیگری دیده بود، شروع کردم به انجام تمرینات و آزمونهایی که در دوره بود و درحالیکه در رؤیای دیگر به سر میبردم نفر برتر آن تمرینات و آزمونها شدم و استاد آن دوره مرا قلاب کرد. از من خواست پشتیبان آن دوره شوم و من که از این برتری مسرور و ذوقزده بودم با یک سؤال بزرگ روبرو شدم پس مزون چه؟
تو تلاش کن باقی اش با من
انتخاب کنید و ادامه دهید حتی اگر نمیدانید انتخابتان درست است یا نه ، پیشنهاد حقوق آن کار سه برابر پولی بود که از خیاطی به دست میآوردم و در آن زمان برایم وسوسهکننده بود علاوهبرآن سختیهای کار خیاطی و نداشتن سرمایه برای زدن مزون همهوهمه باعث شد بیخیال هدف بزرگم شوم و به پشتیبانی آن پیج که البته پیج ارزشمندی بود، بپردازم. تا یکی دو ماه اول گاهی شبها خواب مزون را میدیدم و حسرت میخوردم چرا دنبال هدفم را نگرفتم، همچنان احساس میکردم سهم من بیش از این است؛ اما سخت مشغول پشتیبانی سنگین آن پیج شدم و دیگر وقت هیچ کاری را نداشتم.
باز هم وام قرضالحسنه خانگی ثبتنام کردم و اقساطم بیشتر و بیشتر شد. جالب اینجاست در اولین قرعهها اسم من درمیآمد، در یکی از وامها که دقیقاً اولین نفر من بودم، خیلی خوب بود، برای خودم طلا میخریدم و دیگر خبری از آن احساس شرمندگی و کم ارزشی نبود تا آن شب…
درست یک شب قبل از تولدم. من میخواستم قدمهای بزرگتری بردارم
باز هم در حرکتی ضربتی و یکباره دختر بهمنماهی غیرقابلپیشبینی درحالیکه اوضاع نسبتاً خوب بود یک تصمیم انتحاری گرفت.
درحالیکه نمیدانستم از این به بعد چطور باید اقساطم را بپردازم، با کارفرما تماس گرفتم و از آن کار استعفا دادم. از خودم پرسیدم الهام چطور میخواهی اقساطت را بدهی و خودم پاسخ دادم، نمیدانم، خدا بزرگ است.
و دوباره آن قسطها حتی یکبار هم عقب نیفتاد، در کمال ناباوری همسری که برای پولهای ناچیز با من بحث میکرد از آن روز خودش حتی زودتر از موعد اقساطم را پرداخت میکرد. این برای من نوید عشق بیشتر و محکمتر شدن ستونهای زندگیام را میداد. من هرچه قدمهای جسورانهتری برمیداشتم بیشتر بزرگی خدا را حس میکردم فردای روزی که استعفا دادم در یکی دیگر از وامها برنده شدم، دقیقاً فردای روزی که دیگر هیچ امیدی نداشتم جز خدا. این عجیب نیست؟ برای من هست! برای من نشانه است، از اینکه خیالت راحت من هستم و من یک تولد بزرگ برای خودم گرفتم، دیگر یاد گرفته بودم با ترس زندگی نکنم و حس میکردم او چه مهربانانه هوای من را دارد.
درد مشترک
از روزی که بهعنوان پشتیبان در آن پیج مشغول شدم بارهاوبارها افرادی را میدیدم که در دورهها شرکت میکردند استعداد و هوش فوقالعادهای داشتند و رتبههای برتر میشدند؛ اما بعد از تمامشدن دوره و رفتن برای مذاکرة استخدام موفق به پیداکردن کار مناسب نمیشدند و آنچنان در مصاحبهها رد میشدند که گویی هرگز آن دانشجوهای باهوش و فوقالعاده نبودند… مدام به چشم خودم میدیدم که چقدر تلاش میکنند چقدر زمان میگذارند و تمام آن تلاشها به یاس و ناامیدی ختم میشد.
یکبار یکی از دانشجوها میگفت: من طلای دخترم را بدون اجازه همسرم فروختم تا بتوانم در دوره شرکت کنم و هزاران امید داشت تا از آن بهترش را برای دخترش بخرد اتفاقاً در دوره عالی بود و کاملاً حرفهای و او هم بعد از چندین و چند بار تلاش برای پیداکردن کار مناسب و شکستخوردن در مذاکرات، تماس گرفت و با صدایی که از شدت گریه بهسختی شنیده میشد گفت: همسرم متوجه شد و دعوای بدی کردیم الان خیلی پشیمانم و دلشکسته.
تمام این موارد مثل یک تیر به قلبم میخورد و من را هر روز بیشتر و بیشتر مصر میکرد که مسیر و رسالتم را بیابم من درد را شناسایی کرده بودم، میدانستم مشکل کجاست آن را چشیده بودم، پس باید درمانش میکردم.
درد مشترک تمام آن دانشجوهای پر از استعداد و باهوش ضعف اعتمادبهنفس و خودباوری بود. درست مثل خود من. اغلب آنها عزتنفس پایینی داشتند و خودشان را و تواناییهایشان را باور نداشتند. هرکدام از آنها از مسیرهای دورودراز و سختی عبور کرده بودند هرکدام داستانهای ملامت بار زیادی را داشتند و اکنون خسته از اینهمه سختی با عزتنفسی له شده به دنبال استقلال و بهتر کردن شرایط زندگی خود بودند و چالش مهم اکنون اعتمادبهنفس بود که باید حل میشد.
من با اعتماد به نفسی ناشی از موفقیتهای گذشته و عزتنفسی که از پس قدمگذاشتن به دل خطر به دست آورده بودم و با رؤیای کمک به همان دانشجوهایی که داستانشان قلبم را نشانه گرفته بود، کارم را در حوزة توسعه فردی و اعتمادبهنفس شروع کردم و این بود انتخابی که من را به خوشبختی رساند. خوشبختیام کمک به تمام آدمهایی که دردی مشابه خودم داشتند و چه لذتی داشت قدمگذاشتن در این مسیر پر از نور و عشق.
ولذت فهمیدن
تازه فهمیدم تمام تلاشهایی که از دهسالگی برای گفتن شعر و نوشتن داستان میکردم تمام رمان نیمهکارهای که در سال قبل از درگذشت پدر نوشتم و با رفتن پدر آن هم از سیستم کامپیوتر به همراه تمام فیلم و عکسهای پدر حذف شد. تمام آن مسیر طولانی دانشگاه که گمان میکردم بیثمر طی شد، تمام آن مشکلات خانوادگی و آموزشهای روانشناسی… همهوهمه آمده بودند تا مرا هل بدهند به سمت رسالت واقعیام یعنی تخصص در زمینة شناخت و توسعه فردی، یعنی آموزش خودباوری و خوددوستی
رنجها پلههایی بودند که باید از آنها میگذشتم تا به گنج امروز برسم و” این داستان من بود، و داستان من مهم است.”
دیدگاهتان را بنویسید